آغاز تابستان با غم رفتنت شروع می شود و با تولد عزیز دیگری.

همیشه این آغاز به جشن آن تولد گذشت و خاطره بازی از تو.

چندمین سال است که نیستی؟

حساب این رفتنت را داری؟ مگر هر رفتنی آمدی ندارد؟

دلم برات تنگ شده بلندترین حال خوش من که تکرار نشد.

من بزرگ شدم ولی تغییر تو را نمیتوانم ببینم.

این فاصله چرا با بزرگی من بیشتر می شود. انتهای این رابطه مستقیم بزرگ شدن من و زیاد شدن فاصله از تو، رسیدن است این تناقض است یا تضاد یا هرچه زیباست که انتهایش تویی.

برای رسیدن به این انتها باید خیلی خوب باشم. تا شاید خدا تو را به من نشان دهد.

پدر دوستت دارم. کاش روزی از قاب بیرون بیایی و محکم بغلت کنم و بگویم از دلم که پر از نگفته هاست.

دوستت دارم مسافر بی بازگشتم.

"یادداشت های ناتمام، الف_ر"


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها